مهدي استاد احمد، فرزانه آتشفراز، مهرداد صدقي، آذين محمدزاده، فاضل تركمن
دوبيتيهاي جادويي
مهدی استاداحمد
او دسته گلی داد به من، بو کردم با عشق دو بیت از غزلم رو کردم
پژمرده شد آن دسته گل اما او را یک عمر به آن دو بیت جادو کردم !
---
باید که برای مخ زدن شاعر بود در راه درآوردن نان شاطر بود
تا مشکل زندگی بگردد آسان باید که در این دوره هری پاتر بود!
***
جادوگری مدرن یا چگونه هریپاتر بی خیال تنوع میشود؟
فرزانه آتشفراز
انسان موجود عجیب و غریبی است. بهترین و شگفت انگیزترین موقعیتها را هم که داشتهباشد بعد از مدتی خسته و دلزده می شود و برای ایجاد تنوع، سعی میکند بر عکس موقعیت موجود عمل کند. مثلا ً بیل گیتس که مدتی است پولداری بدجوری برایش یکنواخت و کسلکننده شده و همینجوری به نیازمندان کمک میکند و پولهایش را می بخشد و یا هریپاتر که زندگی به آن مهیجی و مدرسه به آن اسرارآمیزی را رها کرد و برای تنوع تصمیم گرفت مدتی در کشور گل و بلبل زندگی کند چون شنیده بود آنجا خبری از جادو و شعبده نیست و قضایا روال منطقیشان را طی میکنند. بنابراین چمدانهایش را بست و راهی شد. سفر با هواپیما را انتخاب کرد ولی با کمال تعجب سالم به مقصد رسید. هری فکر کرد شاید هنوز امواج جادوگری که در اطرافش وجود دارد باعث این اتفاق نادر شده است. وقتی به هتل رسید ، کمی دمغ بود و رادیو را روشن کرد تا حال و هوایش عوض شود. برنامهای در مورد انتخابات قریبالوقوع در حال پخش بود و صدایی میگفت: "اگر در انتخابات محکم و جدی پاي صندوقها نباشيم، نيروهاي غيبي هر كاري كه بخواهند ميكنند." دیگری که آقای باهنر و با کمالاتی بود گفت:"همای سعادت روي شانه هر كس كه نشست، همان رئيسجمهور ميشود." هری از اینکه میدید نقشههایش نقش بر آب شده کفری شد و وردی خواند و رادیو را به دمپایی تبدیل کرد. تلویزیون را روشن کرد تا ببیند آنجا هم خبری از جادو هست یا نه؟ آقایی با لباس کار میگفت:"سرشماري نشان ميدهد كه تعداد بيكاران در دو سال گذشته نه تنها افزايش نداشته بلكه كمي كاهش هم داشته. " هری خوشحال از جایش پرید و گفت همین است! روال منطقی که دنبالش بودم همین است! کانال دیگری را گرفت. آقایی با رنگ و روی سرخ و شاداب که حاکی از رفاه زیاد بود میگفت:" از فصل پاييز سبد غذايي بين نيازمندان توزيع ميشود." یک نفر دیگر هم که تحت تاثیر جو موجود قرار گرفتهبود گفت: "بيمارستانهاي رايگان براي فقرا احداث ميشود. " هری زنگ زد و چند صدم ثانیه بعد، یک نفر برای سرویسدهی جلوی در اتاقش بود. کمی گیج شد، با خودش فکر کرد نکند به جای گوشی تلفن، از چوب جادویش استفاده کرده است. هری خواهش کرد چند روزنامه برایش بیاورند. چند دقیقه بعد روزنامهها آماده بود. هری شروع به ورق زدن کرد. تیتر درشتی توجهش را جلب کرد: يك نفر از تشكيل ستاد تحول بنيادين در آموزش و پرورش خبر داده بود. دوباره خواند ولی باز هم نفهمید اول تحول بنیادین باید اتفاق بیفتد یا باید اول ستاد تحول بنیادین تشکیل شود تا بعد تحول بنیادین اتفاق بیفتد؟ روزنامه دیگری را باز کرد. "مصرف مواد مخدر در بين دانشجويان ناچيز و قابل چشمپوشي است." فکر کرد بخشی از یک داستان تخیلی را میخواند. دوباره نگاه کرد ولی متوجه اشتباهش شد چون این خبر کاملا ًموثق بود و از زبان معاون دانشجويي وزارت علوم نقل شده بود. حسابی کلافه شد. البته از اینکه میدید علم مورد علاقهاش اینقدر پیشرفت کرده ته دلش خوشحال بود ولی یک بار گفتم که هری از جادو خسته شده بود چون جادو مثل حرف است و حرف هم باد هواست، در حالي كه او دنبال واقعیت و عمل بود. تصمیم گرفت برود سینما، فیلم شادی ببیند و به هیچ چیز فکر نکند. قبل از اکران فیلم، آقای با فرهنگی میگفت: " بازار قاچاق فيلمهاي در حال اكران كساد شده است. " هری فیلمش را تماشا کرد و از سینما آمد بیرون. روبروی سینما و در روز روشن بساطیها سیدی همان فیلم را میفروختند. هری یاد حرف دیگری از همان آقای با فرهنگ افتاد که گفته بود :" بعضي وقتها ما حرفي ميزنيم و بعد تأمل ميكنيم و ميگوييم كاش آن حرف را نزده بوديم." هری از همان جا به استادیوم رفت تا مسابقه فوتبال را ببیند. آقایی میگفت:" تيم راهآهن رئال مادريد ايران است. " هری واقعا ً تحملش تمام شد. با خودش فکر کرد غیر از توسل به جادوگری چطور میتوان دو تا تیم رئال مادرید در دنیا داشت؟ اینجوری شد که هری دوباره برگشت به مدرسه اسرار آمیزش و بیخیال تنوع شد!
راستي! تا یادم نرفته دو سالگی وبسایت گل آقا را هم تبریک بگویم. خوب شد هری بیچاره این خبر را نشنید و گرنه انفارکتوس روی شاخش بود!
***
قیچی
آذین محمدزاده
حالا که فکرش را میکنم، میبینم خیلی هم تقصیر من نبود. ترسیدهبودم. مادرجان گفته بود به قیچی دست نزنم. اما مگر یک بچه پنج ساله تنها، توی آن خانه قدیمی که نه همبازی دارد، نه هیچ چیزی که بتواند سرش را با آن گرم کند، میتواند در مقابل ور رفتن با قیچی و یک تکه پارچه مقاومت کند؟ مادرجان رفته بود سراغ صندوق گوشه اتاق، لالهها و ترمه را از رویش برداشته بود و توی آن دنیای خوشبو و ناشناخته، نمیدانم دنبال چه پارچهای میگشت. نشسته بودم کنارش، با دهان باز نگاهش میکردم که تک تک پارچهها را میکشید بیرون، کمی وارسیشان میکرد، چند لحظهای فکر میکرد و بعد انگار به نتیجه دلخواهش نرسیده باشد، دوباره دو دستی شیرجه میرفت توی صندوق و خرت و پرتها را زیر و رو میکرد. چشمم افتاد به قیچی بزرگ و فولادی که پرابهت و ترسناک، کنار صندوق افتاده بود. در خیال، خودم را قیچی به دست دیدم که دارم مثل یک خیاط ماهر پارچه سبزه را که گلهای ریز نخودی داشت، میبُرم و برای سمانه، پیرهن چینچینی میدوزم. سمانه عروسک محبوبم که خانه خودمان تنها مانده بود و مامان نگذاشته بود با خودم بیاورمش: نمیرسم به سرویس، حالا یه امروز باهاش بازی نکن! و دستم را کشیده بود. هنوز درست لمسش نکرده بودم که داد مادرجان درآمد: دست نزن بچه! قیچی مگه اسباببازیه؟ و چنان چشمغرهای رفت که بغضم گرفت. بعدها کمکم فهمیدم که چشمغرههای مادرجان کوچک و بزرگ نمیشناسد و نه فقط من، که همه را به هول و ولا میاندازد. صدای در آمد. مادرجان تندی همه پارچهها را چپاند توی صندوق و ترمه و لالهها را هم هولهولکی چید رویش و دوید سمت حیاط. و قیچی یادش رفت. *** راه دیگری به ذهنم نرسید. عذرا خانم، بعد از اینکه چند دقیقهای با مادرجان توی حیاط حرف زد، بیهوا آمد توی اتاق و درست نشست روبهرویم. حتما چنان در خیال خیاطی غرق بودم که تعارفهای مادرجان را نشنیده بودم. وگرنه عذراخانم آمده بود یك کاسه آش نذری بدهد و برود. چه کار میتوانستم بکنم؟ از ترس اینکه قیچی را دستم نبینند، چپاندمش زیر قالی. فکر کردم وقتی عذرا خانم رفت، میگذارمش همان کنار صندوق و مادرجان شک نمیکند. عذراخانم همسایه سه تا خانه آنورتر بود. چند باری واسطه خواهرزادهاش آقا مهدی شدهبود که بیایند خواستگاری خاله مریم من. آقا مهدی که از او فقط قد بلند و سبیلهای نازکش یادم مانده، معلم بود و مادرجان ترجیح میداد دخترش را به کاسب جماعت بدهد تا به یک معلم حقوقبگیر. عذرا خانم نیمساعتی نشست و رفت. صدای بسته شدن در که آمد، مادرجان صدایم کرد که بروم آش بخورم و راستش، یادم رفت قیچی را از زیر قالی بردارم. *** بعد از آن همه چیز آنقدر پشت هم پیش آمد که هنوز هم باورش برایم سخت است. مادرجان قیچی را زیر فرش پیدا کرد. و من هنوز چهره خیس از اشک خاله و اصرارهای مامان و دایی و سبیلجویدنهای آقاجان را یادم نرفته که در برابر یکدندگی مادرجان هیچ کاری ازشان برنمیآمد. مادرجان قسم میخورد که خودش قیچی را توی صندوق گذاشته و عذرا خانم بیچاره با جادو و جنبل آن را یک جوری از توی صندوق درآورده و گذاشته زیر قالی.* و این زن که با آن چشمهای آبیاش از اول هم مشکوک میزده، چشم دیدن ما را ندارد و همه آن اصرارها برای خواستگاری از خاله مریم ادا و اطوار است و این ازدواج شگون ندارد و مگر مادرجان دختر تهتغاریاش را از سر راه آورده که دستی دستی بدبختش کند؟ *** نمیدانم، شاید اگر همان موقع اعتراف میکردم که گذاشتن قیچی زیر قالی کار من بوده، قضیه به خیر و خوشی فیصله پیدا میکرد یا نه. بیشتر فکر میکنم مادرجان دنبال بهانه بود. اگر اعتراف من را باور هم میکرد، بهانه دیگری پیدا میکرد که دخترش را به جای آقا مهدی، بدهد به ناصر، پسر بقال محل و این بار راست راستی دخترش را بدبخت کند و پنج سال دیگر با یک بچه بنشاند ور دل خودش. هر چه هست، هیچ وقت نتوانستم با خیال راحت چشم توی چشم خاله بیندازم. اما فکر میکنم بالاخره روزی باید همه چیز را برایش تعریف کنم. گرچه شاید دیگر این همه با من مهربان نباشد.
* در باور عامه گذاشتن قیچی زیر فرش، یک جور طلسم است و برای صاحبخانه بدبياري میآورد.
***
غول چراغ جادو
فاضل تركمن
آهاي جماعت هميشه خسته به خاطر شما دلم شكسته به من بگين چه آرزويي دارين ميخواين تو قلبتون صفا بكارين؟ خودم ميشم غول چراغ جادو رفاقتي ميريم به باغ جادو درسته يك قرون به جيب ندارين آرزوي عجيب غريب ندارين چونكه دل شما هميشه پاكه دنيا به چشمتون، يه ذره خاكه آرزوي شما چيه؟ خب! بگين مشتركه، چون همگي عاشقين؟ عاشق شدن كه غصهاي نداره كي گفته كه دوسِت دارم شعاره؟ عشقاي واقعي هميشه بوده كي عشقو از قلب شما ربوده؟ همون كه باعث كسادي شده؟ باعث افت اقتصادي شده؟ الهي كه بپوسه ايهاالناس آفت جون مرد و زن اسكناس پول اگه باشه، آرزو كم ميشه هر كي خلافي كرده آدم ميشه ببخش اگه از آرزو دم زدم گلاب به روت هم زدم و هم زدم غول چراغي كه خودش فقيره بايد بره يه گوشهاي بميره لعنت و نفرين نكنين به بنده قربون اون لباي عشق خنده!
***
قصه جادوگري که ديگر جادوگري نميکرد
مهرداد صدقي
1)جادوگر خسته شده بود. از جادو، از گوي و از چشمهاي از حدقه درآمدهاي که هميشه کارش را با شگفتي نگاه ميکردند. 2)جادوگر بار و بنديلش را بست و به آسمان پرواز کرد. ميخواست براي هميشه از آنجا برود... او تنها جادوگري بود که براي پرواز از جارو استفاده نميکرد. 3)جادوگر از فراز کوهها، دشتها، درياها و بيابانها گذشت... دريا به دريا و ديار به ديار، سرزمينها را پشت سر گذاشت. نگاهي به زمين انداخت. شهري را ديد که پيشترها آنجا مي زيست... فرود آمد. 4)همه براي جادوگر دست تکان دادند. گويي مردم آن ديار منتظرش بودند. همانها که هميشه چشم انتظار جادو و معجزه بودند. جادوگر لبخند سردي زد. يکي از آنها جلو آمد و گفت: "هان اي مردم! اينک اين شما، اين جادوگر، اين گوي و اين هم ميدان..." مطربان و رامشگران و نمايشگران بناي ساز و طرب گذاشتند. همه غريو شادي سر دادند. آخر، سالهاي بيجادوي جادوگر برايشان سخت گذشته بود. 5)جادوگر نگاهي به گوي انداخت. آن را رها کرد. گوي نشکست. زمين خورد و چرخي زد. همه دست زدند. يکي از همان¬ها که آنجا ايستاده بود، گوي را برداشت و به جادوگر داد. جادوگر باز هم لبخند سردي زد. يکي از همان¬ها که به ايستادن در کنار جادوگر مباهات ميکرد پرسيد: راستي چي شد که از بايرن مونيخ دراومدين؟
|