همكاران، شاگردان و دوستدارانش از او گفتهاند
«آي نسيم سحري يه دل پاره دارم چند ميخري؟!»
گلنسا
آدمها معمولاً يك بار يتيم ميشوند و ما هر روز يتيم ميشويم! سالهاي بعد از نوجواني؛ 20 سالهام و تازهكار و مثل همه بچههاي اين سن شيفته قلم عمران. او در گلآقا به نام مراد محبي مينويسد. روزگار سختي است و طنزنويسي دشوار. شكايت نميكند. ميگويد «چراغ گلآقا بايد كه روشن بماند.» 25 سالهام و اكنون سردبير مجله بچهها...گلآقا. شعرهاي نو را كه بچهها سرودهاند، برايش ميبرم. به قول خودش اصلاحكي ميكند و بعد ميگويد: «اينها را به قلم خودشان چاپ كن. درست است كه اشكال دارد اما عيب ندارد، تشويق ميشوند.» و چه با حوصله تكتك شعرها را ميخواند. 30سالهام و علاوه بر سردبيري تمرين مديريت ميكنم، از او-كه هر هفته مجله بچهها...گلآقا را دستش ميگيرد و ميآيد پيش من تعريف ميكند و ميگويد: «اين هفته مجله يك چيز ديگر بود. من تا اين مجله فسقلي را تا آخر نخوانم كار ديگري را انجام نميدهم- ميخواهم كه براي بچهها شعر بگويد. اين اولين بار نيست. هميشه ميگويد كه دوست دارد، اگر قالب خوبي پيدا كند و پيدا ميكند: «زبانبستهها». آن قدر روان و لطيف شعر ميگويد كه اگر هفتهاي نرسد و اين صفحه خالي بماند، سيل نامه، ميل و تلفن رهايمان نميكند. 31 سالهام، 12 ارديبهشت غمي بزرگ مرا از درون ميكاهد. از بهشتزهرا مستقيم ميآيم مجله. او هم ميآيد، جلويم مينشيند و ميگويد: «اين چراغ بايد كه روشن بماند.» ميماند در كنار ساير پيشكسوتها و مرا تنها نميگذارد. مثل سابق يكشنبهها و چهارشنبهها. دلگرم ميشوم. 33 سالهام، در جلسه نشستهايم. من خبر از اوضاع مالي خراب گلآقا ميدهم و اينكه هفتهنامه بچهها، ماهنامه ميشود و... يك هفته قبل به او خبر دادهام و او باز هم جلوي من نشست و دلداريام داد و گفت: «اين چراغ گلآقا بايد كه روشن بماند و دلش براي مجله بچهها تنگ ميشود و يك ماه فاصله زيادي است براي مجله بچهها و...» در جلسه همه عبوسند. صلاحي رشته سخن را به دست ميگيرد با لطيفهاي شروع ميكند كه يك روز يك نفر داشته كار فرهنگي ميكرده و...جمع ميخندند و غم دلها سبكتر ميشود. امروز 12 مهر است. خبر ميدهند كه صلاحي رفت. نه، باور نميكنم... مگر نه اينكه خودش گفته: «حالم چقدر خوب است دنيا را دنياتر ميبينم زيبا را زيباتر ميبينم گلها را گلتر ميبينم» او هست و حالش هم خوب است و يك جايي همين نزديكيهاست. روبهرويم قاب عكس گلآقاست، لبخندي به لب دارد، به قاب عكس نگاه ميكنم، بغضم را فرو ميخورم. او هم همين نزديكيهاست. حالا صلاحي هم لابد رسيده. شايد صلاحي الان دارد با پرويز شاپور «دنبال قطره اشك گمشدهاش ميگردد.» آقا، اجازه داريم امروز را يك دل سير گريه كنيم؟!
*** کسی که دلش می خواست مثل نیلوفرآبی باشد
منوچهر احترامی(طنزپرداز)
نگاه کن!شمع های فروزان، یکی یکی می سوزند و گر میکشند و خاموش میشوند. نگاه کن!آنجا، در آن سوی پل، مردی در آغاز سرزمین خویش ایستاده است. سرزمینی که آغاز جهان است و سرزمینی که پایان جهان است. نگاه کن! قطاری می گذرد و کودکی متولد می شود؛ قطاری می گذرد و شاعری می سراید؛ قطاری می گذرد و مردی می میرد. مردی که فریاد می زند: "تو کوچه دارن منو می زنن تو کوچه دارن منو می کشن" و از دوردست، از آن سوی پل، از آن سوی جهان، صدای هق هق کسی میآید. کسی که گلی سرخ در دست دارد. کسی که "موسیقی عطر گل سرخ" را می شنود. کسی که در آب می گرید.
***
با اجازه استاد
گيتي صفرزاده (سردبیر ماهنامه گلآقا)
فكر ميكنم اگر خودش اينجا بود، آرام پشت ميز كوچكش در گلآقا مينشست و مينوشت: عمران هم افقي شد. احتمالاً يك عمليات رويش انجام شده. اين روزها تعداد عمليات عمراني دارد زياد ميشود. بعضيها داوطلبانه ميروند و افقي ميشوند، بعضيها را هم اول دراز ميكنند و بعد افقي ميشوند. حالا حكايت عمران است و ما. بعضيها عقيده دارند او از اول افقي بوده، از بس كه آرام و بيسروصدا و سربهزير همه جا ميرفته و ميآمده. حتي وقتي ميخواسته بميرد، تلفن كرده به دوستان و گفته: من حالم بد است، زحمت نكشيد، خودم افقي افقي ميروم بيمارستان! بعضيها هم عقيده دارند كه عمران را اول دراز كردهاند و بعد افقي شده. براي همين هم بوده كه اين چند سال اخير خيلي حالش خوش نبوده و الكي الكي عمودي به نظر ميآمده! اين قسمت را هم ما نميتوانيم تكذيب يا تأييد كنيم چون ممكن است بعداً برايمان حرف دربياورند. تا يادمان نرفته اين را هم بگويم كه اين عمران فقط طنزنويس و شاعر نبود بلكه كاريكاتوريست هم بود. كاريكاتور همه طنزپردازان ايراني را هم كشيده، از خودشان قشنگتر! اگر بخواهيد ميتوانيد آنها را از آقاي جواد مخفي(1) بگيريد.
ببخشيد در حال حاضر(2) آمادگي ندارم بيشتر از اين بنويسم چون يكدفعه به من خبر دادند كه اين اتفاق افتاده. فقط يك لطيفه مينويسم كه حسن ختام حرفهايم بشود: عمران صلاحي هم رفت!
(1) و (2) اسم مستعار و نام ستون ثابت عمران صلاحي در ماهنامه گلآقا
***
مرگ، از پنجره بسته به عمران نگريست
رضا رفيع (طنزپرداز)
باز هم خبر مثل پتك سنگين بود. صبح زود از خواب ميپرم. مثل صبح روزي كه خبر فوت مرحوم صابري (گلآقا) مرا از جا پراند. تلفن همراهم را نگاه ميكنم. ظاهراً سر ناهمراهي دارد: «عمران صلاحي هم رفت!» خشكم ميزند. مات و مبهوت به در و ديوار زل ميزنم. پلك هم نميزنم. تو گفتي خودم نيز سالهاست كه مُردم؛ خودم خبر ندارم. ديوار آوار ميشود بر سرم؛ انگار ميخواهد مرا در خود فرو برد. عمران صلاحي؟!... مگر ممكن است؟ او كه همين روزهاي گذشته با هم در تماس بوديم و از همان پشت تلفن هم باز ميشد صداي لبخندهايش را شنيد. در وسط چهارراه مخبرالدوله بود كه گيرش انداختم. ترسيدم تلفن زدنم باعث تصادفش شود، مكالمه را كوتاه كردم. نميدانستم اين آخرين صدا و لبخند اوست كه گوش و هوشم را مينوازد. ماه قبلش در جلسه شعر طنز «شكرخند» با كلماتي از شعر آقاي «صالحي آرام» شوخي كرده بود كه از همين جا سر شوخي باز شد. شروع كردند به مشاعره و صدور اخوانيه. ماحصل مشاعرات نيز در يكي – دو جلسه قبلي شكرخند به اطلاع حضار رسيد. اولين شوخي منظوم را عمران عزيز در همان چهارراه مخبرالدوله مرتكب شد. ميگفت تا تلفن را قطع كردي، شعر را سرودم و يادداشت كردم. هميشه همين طور بود. فيالبداهه شوخي ميكرد و تحمل شوخي ديگران را هم داشت. در طنز اهل انتقاد بود و انتقاد از خودش را هم با رويي گشاده و تبسمي شيرين استقبال ميكرد. البته چون خودم دستم توي كار است، گاهي در پس آن «يك لب و هزار لبخند»ش گرد و غباري از غم و غصه را احساس ميكردم. به ياد انگشت زمانه ميافتادم كه ميگفت گاه او را قلقلك ميدهد: از بس كه من آزرده ز دست فلكم در برزن و كوي، روز و شب ميپلكم خنديدن من نباشد از روي نشاط انگشت زمانه ميدهد قلقلكم انگار كه باور نكرده باشم نبودن و نديدنش را؛ شماره تلفن همراهش را گرفتم. صلاحي نبود. خواهر داغدارش ميگريست. ميگفت ديشب حوالي ساعت 1 بامداد بر اثر ايست قلبي دار دنيا را وداع گفت. در همان حال كه بر روي پل هوايي بزرگراه حقاني ميرفتم تا سريعتر به روزنامه برسم و خبر رفتن عزيزترين دوست و استاد طنزپردازم را براي چاپ تنظيم كنم، اشك در چشمانم حلقه زد. كاش خودم نيز به همراه قطرات اشك از پل فرو ميافتادم. روي پل، در همهمه و هياهوي ازدحام ماشينها ميخواستم همناله و همنوا با خود عمران فرياد بزنم: - آي نسيم سحري يه دل پاره دارم چن ميخري؟... چه روزها كه در تحريريه هفتهنامه گلآقا، لحظههايم را با او- با نفسهاي گرم و لبخندهاي نرم او- درآميختم و گره زدم. آرام ميآمد، پشت ميز كوچكي (كوچكتر از هر ميز رياستي كه اندازههايش معلوم است) مينشست و تا سر صحبت باز ميشد، ميگفت: «جوك تازه چي داريد؟» يا «اين جوك جديد رو شنيديد؟» و... راه ميرفت و لبخند را ميان همه (تمام درراهماندگان زندگي) بالسّويه تقسيم ميكرد. او براي من مظهر زلالي و صفا و صميميت و يكرنگي و بيريايي بود. درست و دقيق در قطب مخالف آن عدهاي كه با اين صفات و خصايص نميتوانند گذران زندگي كنند، چون زن و بچه آدم خرج دارد! (و گاه نيز نياز به ويلا دارد!). «شعر و شاعر» در او به وحدت رسيده بود. تمام وجودش شعر بود. صاف و ساده و روان و راحت. و در نتيجه، دلنشين و خواستني و در يك كلام «دوستداشتني». آن هم فقط براي خودش و تماميت مرامش. نام او، همان بود كه نسيم دلنواز، عطرش را از دفتر شعرش در فضاي گلشن و باغ ميپراكند. و براي همين نيز ورد زبانها شد.
دفتر من در وسط باد ورق ميزند برگي از آن ميكند نام تو در باغها ورد زبان ميشود
خبر درگذشت عمران عزيز، همه را دچار شوك كرد. براي بسياري اين خبر را به طريق پيام كوتاه (SMS ) ارسال كردم. و نيز براي برادرم كه ا و نيز تشنه ديدار هر قلندر دست از تعلقات دنيا شسته و در حلقه اهل «فضيلتهاي فراموش شده» پيوسته است. ميدانستم ناراحت ميشود؛ چون صلاحي را دوست داشت و شعرهاي اصلاحي انسانياش را. دقايقي نگذشت كه اين رباعي را برايم و در جوابم SMS زد: افسوس كه عشق از اين نواحي رفته است از محفل عاشقان صراحي رفته است گفتم غم دل به دوست گويم، اما افسوس كه عمران صلاحي رفته است صلاحي آدمي نجيب و در عين حال عجيب بود. مثل تمام آنها كه در عصر ما گاهي از شدت خوبي و بيعيبي عجيب به نظر ميرسند. مثلاً وقتي از شعرش، از طنزش، دكان و دستگاهي براي كاسب شدن و نان خوردن نميسازد، اگر عجيب نباشد، بايد گفت عجيب است! او حتي «مرگ» را هم به شوخي (و بگذار بگويم به بازي) ميگرفت. يك بار قرار بود از تحريريه گلآقا به اتفاق دوستان و با دسته گلي از طرف زندهياد صابري، به مجلس ختم مرحوم «مرتضي ناطقي» از طنزپردازان خوب اين روزگار برويم. هر چه منتظر مانديم، صلاحي نيامد. از مجلس ختم كه برگشتيم، ديديم پشت ميزش نشسته است. ميگفت تازه آمده است. خيلي افسوس خورد كه به مجلس ختم نرسيده و بعد طبق معمول لبخند مليحي زد و به شوخي گفت: «ايشالا دفعه بعد!» يكي از دوستان شاعر ميگفت كه در مراسم تدفين «منوچهر آتشي» به عمران صلاحي گفتم حيف آتشي كه مرد. بلافاصله گفت: اگر نميمرد كه ما در اينجا همديگر را نميديديم! او كه در قلمرو طنز بارها از دريچه و پنجره طنز به مرگ نِگريسته و نَگريسته، بلكه خنديده و خندانده بود، سرانجام آغوش به روي گشود؛ با يك ايست قلبي، بيهيچ سابقه قبلي. مرگش هم ساده و بيتكلف بود. مثل خطخط نوشتهها و سرودههايش. ساده براي او و سخت براي ما. مرگ عمران هم «سهل و ممتنع» اتفاق افتاد. او شايد از همان زمان كه به ملاقات آشناي سرطانياش در بيمارستان رفت و سپس بر روي صندلي بلوار كشاورز نشست و خودش را به جاي او گذاشت و زبان حالش را با زباني تأثيرگذار و منتهي به طنزي غافلگيرانه، قوي و تلخند، به نظم درآورد، همواره مرگ را از پنجره بسته در حال نظاره خودش نيز ميديد و مرگ را تنها براي همسايه نميخواست.
مرگ، از پنجره بسته به من مينگرد زندگي از دم در قصد رفتن دارد روحم از سقف گذر خواهد كرد در شبي تيره و سرد تخت حس خواهد كرد كه سبكتر شده است...
عمران صلاحي، شباهنگام، بر روي تخت بيمارستان تمام كرد. او تمام كرد، اما ما را و طنز ما را ناتمام رها كرد. درست روز قبلش بود كه اسمش را براي تدريس طنز بهعنوان پيشكسوت اين عرصه از سوي «خانه طنز» بنياد نويسندگان و هنرمندان به سازمان فرهنگي- هنري شهرداري تهران معرفي كردم. شما بگوييد؛ چگونه ميتوانم سياه نپوشم؟... اگر چه ميدانم كه او در آن نيمهشب، به هنگام ديدار با مرگ لبخند بر لب داشته است. و اي بسا فرشته مرگ نيز او را از روي همين لبخندش شناخته و بين بقيه تشخيص داده است. باري؛ عمران صلاحي عزيز سرانجام در ايستگاه بين راه پياده شد و ديگر مسافران شاعر و طنزپرداز را در همان «قطاري در مه» تنها گذاشت. و اينك ما ماندهايم و «گريه در آب»؛ در سوگ عزيزي كه «يك لب و هزار لبخند» داشت.
***
چقدر راحت بود
دكتر مسعود كيمياگر (طنزپرداز)
مرتضي فرجيان، كيومرث صابري، محمد پورثاني و حالا عمران صلاحي. مثل اينكه عمر طنزپردازان بايد همين حول و حوش 60 سال باشد. پس آن عمرهاي صدساله چي شد؟ حيف كه عمران، عمرش به دنيا نبود وگرنه تا سي سال ديگر هم ميتوانست قلم روي كاغذ بگذارد و از نوك قلمش طنز تراوش كند. ميگويند در خارج قلمهايي ساختهاند كه وقتي به بانك ميروي تمام مشخصات تو را برايت روي فرم يا پشت چك بهطور اتوماتيك مينويسد. يعني واقعاً «خودكار» است. قلم عمران صلاحي هم همين طور بود. حيف شد. در دورههايي كه با هم داشتيم به من ايراد ميگرفت كه تو چرا آنچه را به مردم ميگويي عمل نميكني و گوشت قرمز ميخوري. ميگفتم من ميدانم چقدر بخورم. او خودش خيلي رعايت ميكرد، اما چه سود؟ عمران چه قدر راحت بود. راحت حرف ميزد. راحت مينوشت و دوستي بيتكلف و بيش از حد فروتن بود. خدايش بيامرزد.
***
برای عمران صلاحی که در مهر، جان باخت و به مهر پیوست...
سیف الله گلکار(مترجم و نویسنده)
اختیار اشک در دست دل است خویشتن داری، عزیزان، مشکل است مرگ خوبی، آتش جان می شود اشک را نازم که باران مشکل می شود
خسته از چین و خطای این جهان فرصتی دیگر ندادش آسمان تا سراید شعر ناب دیگری ز ابر و باران و کتاب دیگری
«مادرم روی سرم قرآن گرفت» «آیه ها در پیش چشمم جان گرفت» «ابرها از چارسو گرد آمدند» «رفتم و |پشت سرم باران گرفت»
سخت میگیرد، خزان برآدمی خون رز در مهر جوشد خوش همی خون جام و خون جم، خون رزان بار مهر است و فروغ جاودان
***
آقای صلاحی! شما، بازما را غافلگیر کردید...
رویا صدر (طنزپرداز)
عمران صلاحی، همیشه غافلگیر می کرد... طوری می دید و می نوشت که دیگران نمی دیدند و نمی نوشتند. نوشته هایش، نگاهی نو و مضامینی بکر داشت که به دلیل برخورداری از ویژگیهایی منحصربفرد، نقش و جایگاهی خاص به او در طنز معاصرمی داد. این ویژگیها عبارت بودند از: آشنایی عمیق و دقیق با ادبیات کلاسیک، آشنایی و ارتباط مستمر با ادبیات امروز و جریانات ادبی روز، آشنایی با مسایل روز جامعه، برخورداری از درک و نگاه هنرمندانه از سویی و نگاه نقاد و ظریف و طناز از سوی دیگر. صلاحی،نیمه شاعر خود را جدی تر می گرفت، در حالی که امتزاج نگاه شاعرانه با نگاه طناز، چنان شاعرانگی و طنز را در آثار او به هم پیوند داده بود که ناگسستنی می نمود: پیوندی که حاصل نگاه هنجارشکن، متفاوت، رندانه و نقادانه او در برخورد با دنیای درون و پیرامون بود. با این حال، هنر صلاحی، در آثاری که با عنوان طنز به سفارش همکاران مطبوعاتی نوشته، جاری بود. آثار طنز(و فکاهی) او را چند عامل به یکدیگر پیوند می زد و از نمونه های مشابه متمایز میساخت :1- نگاه عمیق و کاونده 2- ورود به خطرسازترین حریمها به یاری هوشمندی،ظرافت، موقعیت شناسی و با بهکارگیری صناعات ادبی و در نتیجه آفرینش اثر ادبی فاخر و بدور از ابتذال وماندگار از موضوعات فوق 3- برخورداری از نگاهی در طنز که در عمق خود، به تراژدی پهلو می زد .4- در دست داشتن تحلیل عمیق و دقیق از طنز به گواهی مقالات و آثار تحقیقی فراوانی که در این زمینه نگاشته است.5 – بهکارگیری زبان سهل و ممتنع که در عین برخورداری از ارزش ادبی، قدرت برقراری سریع با مخاطب را داشت... اینجاست که بحق باید او را ازجمله طنز نویسانی دانست که در آشفته بازار ادبیات امروز، باعث ارتقای سطح ادبی طنز معاصر و به رسمیت شناخته شدن آن به عنوان یک ژانر ادبی در جامعه امروز ما شدند. به نظرم، صلاحی در آثارش خودش بود: نه کسی را می آزرد، نه از روی کینه و عصبیت می نوشت و نه قصد و بنای فضل فروشی داشت: ساده بود و در عین حال، پیچیده و عمیق. او،در نوشته هایش بذر محبت و شرافت میکاشت... و چه سخت است چنین زود هنگام در رثای او نوشتن، برای ما که فکر می کردیم حالاحالاها وقت داریم که از تجربه هایش بهره بگیریم .. آقای صلاحی! شما، بازما را غافلگیر کردید... این بار به تلخی و دردناکی...
***
گل سرسبد طنز پارسي «پژمرد»
محمد صالحي آرام (شاعر و طنزپرداز)
عمران صلاحي را ميتوان يكي از چهرههاي بزرگ و نامآور طنز پارسي در چهار دهه اخير به شمار آورد كه فروتنانه و در كمال شرافت و صداقت، عمري به لبهاي بسته و خسته گل تبسم و شادي كاشت و از هر نوع خط و خطوط گروهي و تقسيمبنديهاي سياسي متداول، خود را دور نگهداشت و حاصل عمرش را كه چندين كتاب و صدها نوشته طنز به نثر و نظم بود، به مردمي كه سخت به آنان مهر ميورزيد تقديم كرد. او نه سوداي سياست داشت و نه كياست و رياست. عشقش قلمش بود و طنزهاي شيريني كه مينوشت، عمران نه از آن طرف غلتيد و نه از اين طرف و به راستي او در حد و اندازهاي فراتر از اين حرفها بود. صلاحي زمان توفيق را به روزگار گلآقا پيوند زد و در اين فاصله و نيز پس از گلآقا باز هم نوشت و نوشت و چه زيبا و ارزنده نوشت و اگر نه سرآمد مطلق، از سرآمدان برجسته و ماندگار طنز شد و به روايتي گل سرسبد پارسي- و افسوس كه پژمرد. در آخرين مطايبه يا مناظره طنزآميزي كه در حاشيه همايش شكرخند و در فرهنگسراي ارسباران ميان عمران صلاحي و من صورت گرفت، ابتدا يك رباعي او براي من گفت. سپس، سه رباعي من براي آن نازنين گفتم كه عيناً در ضميمه روزنامه اطلاعات نهم مهرماه 85 به چاپ رسيد و من منتظر پاسخ شعري مجدد، از او بودم، كه با كمال اندوه و ناباوري خبر مرگ ناگهاني عمران صلاحي را شنيدم. دقايقي از تحريريه روزنامه خارج شدم و در خلوت به تلخي گريستم، با خود ميگفتم، نه عمران نمرده و اين مصرع از حافظ بزرگوار به ذهنم متبادر شد: هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
و نيز مصرعي از خود عمران كه ميگويد:
مرگ از پنجره بسته به من مينگرد زندگي از دم در، قصد رفتن دارد
***
عمران صلاحي را من دير شناختم و دريغ كه زود از دست دادم
غلامعلي لطيفي (کاریکاتوریست)
اولين بار با او در سال 1370 در جريان تدارك يك نشريه طنزآميز اما نافرجام آشنا شدم. در برابر قد بلند و كشيدهاش كوتاهي قد خودم را بيشتر احساس كردم، گويا نياز چنداني به آشنايي رودرو نبود و يكديگر را از سالها بلكه از دهها پيش ميشناختم، چنان آرام صحبت ميكرد كه گفتي نجوا ميكند، آخرين تكههاي طنزآميزش را هم در خلال همين نجواها به گوشت ميرساند. به رغم همدلي فراواني كه نسبت به هم احساس ميكرديم فرصت زيادي نيافتم كه با او حشر و نشر داشته باشم، آخرين باري كه مدت نسبتاً طولانيتري با هم بوديم در بهشتزهرا در مراسم دفن دوست از دست رفتهمان پرويز شاپور بود. پس از به خاك سپردن پيكر شاپور، صلاحي چند دقيقهاي صحبت كرد و از جمله گفت: «حيف شد كه وصيتهاي شاپور بهطور كامل عملي نشد، پرويز از ما خواسته بود كه سنگ قبرش را وارونه بگذاريم تا بتواند در اوقات فراغت نوشتههاي روي آن را بخواند.» يادش گرامي
***
صلاحي، همنشين ما رفت!
ناصر پاكشير (كاريكاتوريست)
درحالحاضرنويس ما، درحالحاضر نيست، از شنيدن خبرش (آخه به چين رفته بود)، ما هر هفته روزهاي يكشنبه جلسه داشتيم و پاي ثابت ما صلاحي بود با جوكهاي دسته اول و قيافه شوخ و شادش. جلسة پيش، صلاحي نيامده بود و همه ميگفتيم پشت ديوارهاي بلند چين مانده است، اما بالاخره خبرش آمد! مات و مبهوت شده بودم، باورم نميشد، فكر ميكردم شوخي است، فكر ميكردم راه دوري نرفته است، و مجدداً به يادم آمد كه همنشين ما رفت. اين روزها وضعيت مؤسسه گلآقا خيلي تغيير كرده است. به علت تعطيلي هفتهنامه و نامنظم شدن مجله بچهها...گلآقا، اغلب قسمتها يا تعطيل شده يا به صورت نيمه تعطيل اداره ميشود، اتاقها و ميزها درهم ادغام شده و اغلب از هر ميز و صندلي دو يا سه نفر متناوباً استفاده ميكنيم. صلاحي وقتي كه ميخواست روي صندلي بنشيند ميگفت ما نوبتي روي اين صندلي مينشينيم، در واقع همنشين هستيم و به خنده به او ميگفتم: همنشين تو از تو به بايد...
***
دوران صلاحی
حسين گلستاني (شاعر و طنزپرداز)
دل خون شد و بگريست ز هجران صلاحي صد حيف از اين رفتن عمران صلاحي پوشيد به تن جامه نيلي هنر طنز از ضايعهي هجرت و فقدان صلاحي اشكم رود از ديده چو باران دمادم زين درد و غم رفتن آسان صلاحي ناگه به سفر رفت و جدا گشت ز ياران حيران شده زين واقعه ياران صلاحي افسوس از آن ذوق از آن طنز دلانگيز و آن كلك سخنپرور و رخشان صلاحي استاد ادبپرور و طناز خردمند آميخته با علم و خرد جان صلاحي از رفتن او طنز يتيم آمد و بگريست در دوري جان سوز ز حرمان صلاحي در خاك چو بگزيد مكان سيزده مهر شد ختم در اين مرحله دوران صلاحي
***
در فروبند كه ديگر با من رغبتي نيست به ديدار كسي
رضي هيرمندي (مترجم و طنزپرداز)
* حالا ديگر ناگهان كسي نيست كه «وقت هر دلتنگي سوي او دارم دست» * حالا ديگر كسي نيست كه سرريزهاي گريهام را با او بخندم. * حالا ديگر كسي نيست كه هر كتاب طنز تازهچاپم را زير بغل بزنم و عينهو بچهها دوان دوان و ذوقكنان پيش بروم و بگويم: «بفرما، داغ داغه! دستت نسوزه.» و او با همان حجب باورنكردنياش بگويد: «ما كه نمك پروردهايم. چرا زحمت كشيديد؟» * حالا من... * حالا من به جهنم سياه... * حالا ديگر از احترامي بگو كه در سوگ يك رفيق شفيق، يك همتاي يگانه همچون خود نشسته است. * حالا ديگر گلآقاييها و بروبچههاي بچهها...گلآقا حسرت به دل شعر تازهاي از عمران ماندهاند. * حالا كه ديگر كوچك و بزرگ بيعمران شدهايم ياد عمران را در دلها زنده نگه داريم، و كاري كنيم كه عمرانهاي زمانه چنين آرام و بهناگاه، چنين دردمند و دردناك از پاي درنيايند! * راستي هم حالا حكايت ماست...
***
رفتم و پشت سرم باران گرفت
دكتر اسماعيل اميني (محقق و طنزپرداز)
حالا دنيا عبوستر و تحملناپذيرتر از هميشه است. حالا كه عمران صلاحي را نداريم كيومرث صابري، پرويز شاپور، مرتضي فرجيان، محمد پورثاني و ابوالقاسم حالت را نداريم حالا دنيا بيشتر به كام آدمهاي عبوس و خودخواه و ظالم و حسود خواهد بود. زيرا ديگر عمران صلاحي نيست كه بر بديها و نادرستيها و خودخواهيها پوزخند بزند و آدمهاي عوضي را دست بيندازد و بر چهرههاي عبوس لبخند بنشاند. *** همه به سرعت از كنار هم ميگذرند، به هم تنه ميزنند و با چهرهاي گرفته تندتند قدم برميدارند و اين سو و آن سو ميروند. اين همه اتومبيل و اتوبوس و كاميون و موتورسيكلت با شتاب و عصبانيت دود ميكنند و هياهو ميكنند و گاز ميدهند و جيغ ميكشند و از هم سبقت ميگيرند و بر سر هم فرياد ميكشند اما معلوم نيست كه به كجا ميروند. راستي در ميان اين همه سرعت و هياهو چه كسي متوجه قحطي لبخند ميشود؟ چه كسي حسرت هوشمندي و نكتهسنجي و جسارت و ظرافت عمران صلاحي را بر دل و جان حس ميكند؟ چه كسي ميفهمد كه گمشده بزرگ اين روزگار خردمندي و هوشياري و سعهصدر و بزرگواري است؟ چه كسي پي ميبرد كه با رفتن عمران صلاحي چقدر تنهاتر و غمگينتر خواهيم بود؟ ***
با عمران صلاحي در بندر استانبول مهمان اتحاديه نويسندگان تركيه بوديم و سوار قايق به طرف «جزيره بزرگ» ميرفتيم. مرغان دريايي دسته دسته دنبال قايقها بودند و مسافران برايشان نان پرتاب ميكردند. عمران گفت: بيا براي اين پرندهها شعر بگوييم. كاغذ و قلم برداشت و تا به جزيره برسيم چند شعر به فارسي و تركي نوشته بود و زيبايي آن پرندگان را در كلمات جاودانگي بخشيده بود. در ساحل براي دختركي كه جعبه سيگارفروشي بر گردن آويخته بود و چشمانش همرنگ دريا بود شعري نوشت. اندوهش براي انسانها نه متظاهرانه و توريستي بود و نه محدود به زمان و مكان خاصي؛ همان گونه كه دوستياش، پيوسته و بيپيرايه و عميق بود بيآنكه در قالب كلمات تكراري و تعارفات بيمحتوا رنگ ببازد. اندوهش را لابهلاي كلماتش پنهان ميكرد و شوخطبعي و نكتهسنجي و خوشرويياش را سخاوتمندانه به همه ميبخشيد. با طنزهايش - چه نوشتهها و چه نانوشتهها يعني حرفها و نكتهسنجيها و بداههگوييها- از روي نادرستيها و كاستيهاي نهاني آدمها پرده برميداشت، ولي انگار ميخواست بر اندوه عميقي كه بر انسان و وضع ناگوار او در جهان سايه افكنده پرده بيفكند و تلخ و دشوار زندگي را به كام ديگران گوارا سازد. *** از بيمارستان توس برميگردم، بغض كردهام و اشك ميريزم. راننده سواري پخش ماشين را روشن ميكند ميخواهم از او خواهش كنم كه خاموشش كند تا برايش از عمران صلاحي و اندوه بزرگ امروز حرف بزنم اما انگار تصنيف قديمي با من همدردي ميكند، با ما همدردي ميكند، انگار براي اندوه ما ميخواند: امشب در سر شوري دارم/ امشب در دل نوري دارم/ باز امشب در اوج آسمانم/ رازي باشد با ستارگانم.../ ماه و زهره را به طرب آرم/ از خود بيخبرم ز شعف دارم/ خندهاي بر لبها/
***
تازه چي داري؟!
عليرضا كاري (طنزپرداز)
«خبر آقاي صلاحي را شنيدهايد؟!» پشت تلفن، خانم منشي مؤسسه گلآقا اين را پرسيد و من هم كه در طول يك سال گذشته – به دليل بيماري- از همه جا بيخبرم در پاسخ از زبانم در رفت «مگر مرحوم شدهاند؟!» تقصير من نبود! عادت كردهام كه جواب اين جور سؤالات چيزي جز مرحوم شدن نيست! با عمران از سال 71 آشنا شدم. وقتي براي اولين بار به گلآقا آمدم و مثل يك بچه خوب دست به سينه به صحبتهاي مرحوم فرجيان سردبير وقت هفتهنامه گلآقا گوش ميدادم. وارد كه شد پس از خوش و بشي با فرجيان، يك جوك دست اول را با صداي بلند تعريف كرد. از آن به بعد عادت كردم! هروقت كه ميديدمش قبل از سلام و عليك ميپرسيدم «تازه چي داري؟!»و او يك جوك دسته اول برايم تعريف ميكرد. نصف جوكهاي دفترم توسط عمران گفته شده است. آخرين ملاقاتم دو هفته پيش بود و البته تلفني! به رسم عادت پرسيدم: «تازه چي داري؟!» و او جواب داد: «چوپان دروغگو ميميرد. شب اول قبر نكير و منكر به سراغش ميآيند ميپرسند اسمت چيست؟ جواب ميدهد: دهقان فداكار!» جا خوردم! اين بار با دفعات قبل فرق ميكرد. جوك عمران دست اول نبود. قبلاً در سالنامه گلآقا خوانده بودم. توصيه كردم دنبال تازهترين بگردد تا جوكهايش ته نكشد! كاش اين توصيه را نكرده بودم. طفلكي عمران حتماً در اين دو هفته نتوانسته بود براي تعريف كردن به دوستان جوك تازه تازه پيدا كند. حتماً با مردنش خواسته تازهترين خبر روز شود. خوش به حال نكير و منكر! امشب از چه كسي سؤال و جواب ميكنند! حتماً از خنده روده بر ميشوند!
***
غلظت خنده در جهان کم شد
شهرام شهيدی (طنزپرداز)
يکم : آيا " عمليات عمرانی " ( 1 ) در جهان متوقف شد ؟ من اينگونه فکر نمی کنم . اگر هرگونه فعاليت ساخت و ساز در جهان متوقف شود " عمليات عمرانی " هرگز و هرگز در تاريخ ادبيات ايران به سکون و ايست کامل نخواهد رسيد . برخی چيزها در کشور ما وجود دارد که تا ايران , ايران است زنده می مانند . مثل تخت جمشيد يا ميدان نقش جهان يا شاهنامه و . . . من فکر می کنم " عمليات عمرانی " هم از آن جمله است . آدم ياد شعر فروغ فرخ زاد می افتد : " پرواز را به خاطر بسپار . پرنده مردنی ست "
دوم : " آقا بود و انسان بود اصل مطلب همين بود " ( 2 ) يادم می آيد هفته پيش با جلال سميعی حرف " عمران " را می زديم . گفتيم کاش سال بعد جايزه طنز عبيد را به خاطر همه ی تلاش های پربار عمران به او بدهند . يادم می آيد گفتيم يک بار هم که شده قبل از مرگ عزيزی برايش بزرگداشت بگيريم . انگار خودش نمی خواست ! از بس محجوب بود و افتاده .
سوم : " اميدوارم بتوانم داستان را کش بدهم و کتاب را قطورتر کنم . اين ناشرها هم عجب آدم هايی هستند " (3) يک روز در دفتر مجله درمورد رمانی که قصد داشت بنويسد صحبت کرديم . گفت ناشری که قرار است کتاب را منتشر کند گفته از سيصد صفحه بيش تر نشود . گفت می خواهد داستان را پيش ببرد تا صفحه سيصد و همان جا داستان را تمام کند و بنويسد : خواننده کتاب , چون ناشر قرار بوده تنها سيصد صفحه را چاپ کند ادامه داستان را به خودتان واگذار می کنم فکر می کنم ناشر اصلی جهان هم ( پروردگار ) با او چنين قراری گذاشته بود . رمان زندگی عمران صلاحی هم نيمه تمام ماند .
چهارم : آخرين باری که او را ديدم در جلسه تحريريه چند هفته پيش بود . پيش از سفرش به چين . در نمايشگاه موسسه دور ميز جلسه نشسته بوديم که وقت جلسه تحريريه ماهنامه تمام شد . چند وقتی می شد که برای برپايی کلاس های آموزشی در موسسه فضای بخش تحريريه کوچک شده بود . عمران عزيز بلند شد برود طبقه بالا که يادش آمد آن بالا فضا خيلی تنگ و ترش است . به خنده گفت : بهتره همين جا بشينم . آخه بالا اين قدر فضا کمه که بايد دو نفر يک ميز داشته باشيم . اين جوری من بايد رو پای ضيايی بنشينم . با خلوت شدن تحريريه ديگر لازم نيست او روی پای کسی بنشيند .
پنجم : تو را به خدا دوباره همه نگويند عمران برای ما مثل پدر بود . کاری را که با شادروان صابری کرديد با عمران دوست داشتنی نکنيد . او را مصادره نکنيد . او دوست همه بود . دوست واقعی همه . اگر خواستيد بگوييد با او خيلی صميمی بوده ايد و فخر بفروشيد , نگوييد به من می گفت فرزندم . او با همه ی ما دوست بود . يک دوست خوب .
ششم : خدا رحمتش کند . اين جمله در دهان من نمی چرخد . باور کنيد صبح دوباره او را خواهيد ديد . عمران صلاحی زنده است و من شهادت می دهم که او هرگز و هرگز نمی ميرد .
(1) نام کتابی ست از زنده ياد عمران صلاحی (2) قسمتی از شعری از عمران صلاحی (3) موسيقی عطر گل سرخ – صفحه هشتاد و شش
***
با دلی لبریز از درد و نگاهی بارانی و دستی لرزان در اندک ساعاتی پس از شنیدن خبر چه می توانم بنویسم ؟ چه می توانم بنویسم در سوگ استاد و دوست عزیزم عمران صلاحی ؟! این شعر نیست ، هق هق گریه است که بر قلم جاری شده است! پس یقین دارم عمران مرا خواهد بخشید به خاطر هق هق ناموزون گریه هایم .
خـواب قــو !
آذریار مجتبوی نایینی (شاعر و طنزپرداز)
شباهنگام به زیر تابش مهتاب به گاه گم شدن در کوچه های خواب کنار قطره اشکِ گوشه چشم شقایق ها به زخم ساز عاشق ها به سان مستی چشمان آهوها به سان نرمی بال پرستوها چنان چون عکس تنهایی میان قاب شبیه خواب قو در برکه های آب بسان سادگی در عشق و آزادی سفیر عرصه شادی میان ایستگاهی بین راهش* ماند ! *** نگاهم اشک باران است قلم لبریز از اندوه یاران است دریغ و درد هزار افسوس شکسته شیشه فانوس ! دگر " عمران " نمی آید برای ما نمی گوید ، نمی خواند ! و عطر مهربان آن نگاهش در میان جمع مشتاقان نمی پیچد و آهنگ کلامش غصه های کهنه را از دل نمی روبد برای ما دگر شعری نمی گوید که بنشاند گل یاس سپیدی روی لبهامان ! ولی بی شک به چشم خویش خواهد دید به پاس غنچه های ساده لبخند که بر لبهای مردم کاشت به هنگام وداعش دیدگان مردم این شهر بارانی است ! دلم تنگ است دلم تنگ است غمی سنگین درون سینه ام امروز زندانی است !
* " ایستگاه بین راه " نام مجموعه شعری است از زنده یاد عمران صلاحی که برای اولین بار در سال 1356 منتشر گردید .
***
سخت و سختتر!
علي زراندوز (سردبیر بچهها... گلآقا)
آقاي صلاحي عادت داشت در محيطي آرام و بيسر و صدا كار كند و البته اين تقاضا هم خواسته معقول يك نويسنده است. اينها را عرض كردم كه بگويم در نهايت مشكل از همكاران جوان و نوجوان گلآقا بود كه يك روز از بس سروصدا كردند، آقاي صلاحي وسايلش را جمع كرد و بيصدا رفت! البته همين جوانها و نوجوانها بعداً حسابي از خجالت آقاي صلاحي درآمدند و از آن روز به بعد هم بدجوري سكوت را رعايت كردند. خلاصه اميدوارم روز تشييع پيكر عمران صلاحي، اوضاع خيلي شلوغ- پلوغ نشود، چون ناغافلي ديديد آقاي صلاحي اول از اين همه سروصدا كلافه شد، بعد بلند شد و رفت!
پينوشت: گريه كردن و غمگين بودن براي مردي كه هميشه همه را شاد ميخواست سخت است و از آن سختتر نوشتن يك متن اندوهبار درباره او.
***
عمران صلاحي در آغوش پرويز شاپور
داوود قنبري (طنزپرداز)
«عمران صلاحي در تاريخ 9 مرداد 1378 در بيمارستان طوس به پرويز شاپور ميگويد قول ميدهم دفعه ديگر زودتر بيايم و بيشتر پيشت بمانم. دفعه ديگر؟...» صلاحي عزيز، دفعه ديگر در تاريخ 13 مهر 1385 شاپور را به سبك و سياق خودش ميبوسي و بيشتر پيشش ميماني؛ خيلي بيشتر...
***
شیطنت میکنند!
جلال سمیعی (طنزپرداز)
آقای صلاحی سلام! راستش شیطنت میکنند بچههای طنزپرداز؛ ساعت 7 صبح اساماس میزنند که شما زبانم لال قالمان گذاشتهاید و از این لوسبازیهای موبایلی ... خودشان هم میدانند شما هیچوقت بدقولی نمیکنید. من که میدانم الان نشستهاید آن بالا و دارید برای شاپور جان و صابری و فرجیان و پورپورخان جوکهای دست اول تعریف میکنید؛ حیف که داروگ این نامه را میگذارد روی سایت، وگرنه چند تا جوک سهستاره دارم برایتان! امروز با امیر از جلوی بیمارستان توس جدا شدیم از بچهها؛ آقای کاشیگر عصبانی بود که چرا این همه آدم را گذاشتهاید سرکار؛ آقای امینی هم بازیش گرفته بود و هقهق میکرد. زودتر جدا شدیم که نبینندمان؛ آخر جایتان خالی، دو ساعتی را که با هم بودیم، یکی در میان یکبار گریه میکردیم و یکبار جوکی یا متنی از شما میآمد توی ذهنمان و پقی میزدیم زیر خنده! خجالت هم نکشیدیم ... خودتان توی مصاحبه گفته بودید شاپور تنها کسی بود که خیلیها توی مراسمش میخندیدند. امروز نشستم و کتابتان را توی ذهنم ورق زدم، بعد از مدتها. بهقول خودتان تخت بیمارستان سبکتر شده حالا؟ آشناها فرصت کردند به شما و پرستارهای جوان سری بزنند؟! بچههای جوادیه خبر دارند؟ حالا اینها همه هیچ ... آنور آب فکس یا اینترنت هست که این همه نشریه را که صفحههاشان خالی میماند، به امان خدا رها نکنید؟ حالا که رفتهاید آنطرف، خودتان پیغامی چیزی بفرستید که بفهمیم به شما باید شاعر بگوییم، یا طنزپرداز، یا قصهنویس، یا محقق، یا مترجم؟ شخصا درخواست میکنم پای پیغامتان امضا کنید "طنزپرداز" ... آخر میدانید که این روزها طنزنوشتن از دانشجو شدن هم سختتر است! هیچ طنزنویسی این روزها حتی ستارههای روی دوش دانشجوها را هم نمیگیرد ... سیاست یکراست بهقول خودتان وارد طنزپرداز مزبور میشود و میبردش جایی که ستارههای سقف را باید شمرد ... منظورم این است که لااقل شما از ما حمایت کنید؛ بلکه پز بدهیم داریم دنبال عمران صلاحی میرویم. راستی افطاری گلآقا که میآیید حتما؟ کلی مزاحمتان میشوم، استاد! میشود نظرتان را دربارهي این متنم هم بنویسید؟
***
بگذار تو را به لب تبسم برسد
فاضل ترکمن (از همکاران بچهها گلآقا)
اگر بخواهم عمران صلاحی را در سه کلمه معرفی بکنم ، می گویم : مهربان _ فروتن _ طناز چند سالی می گذرد از آشنایی ام با عمران صلاحی عزیز. چهارشنبه ها در موسسه گل آقا رو به روی هم مینشستیم. بیاد ندارم شعر طنزی سروده باشم و آن را به عمران صلاحی نداده باشم تا مرا از راهنماییهایش بهرهمند کنند . حتی اشعار جدی ام را نیز برای اصلاح به ایشان می دادم. یکبار شعری در مدح امام حسین گفته بودم که آن را نیز به عمران صلاحی دام تا برایم اصلاحش کنند . گاهی با ایشان در مورد دوست صمیمیشان(مرحوم حسین منزوی ) صحبت می کردم و خلاصه همه جوره از وجودشان فیض می بردم . همیشه با روی باز مرا تشویق می کردند و می گفتند: اشعار طنزت روز به روز بهتر می شود ، تو در سرودن شعر طنز آینده بسیار خوبی داری. یادش بخیر! اولین باری که شعرم در صفحه ثابت ایشان ( زبان بسته ها ) در بچه ها گل آقا چاپ شد، مرا صدا زدند و گفتند : (می توانی هر قدری که خواستی از اشعار زبان بسته من الگو بگیر یو هرسوالی هم داشتی بپرس تا دستت راه بیفتد. یادم می آید همیشه یک یا چند بیت زیر اشعارم نقد یا راهنمایی می نوشتند . یکبار که درباره ی انرژی هسته ای شعری گفته بودم . زیر آن نوشتند: فاضلا ! اشعار تو خبطی نداشت این به آن اصلآ ولی ربطی نداشت یعنی چرا مثل همیشه در مورد زبان بسته ها شعر نگفته ای. باور کردنی نیست... در مورد عمران صلاحی استاد عزیزم به اندازه یک کتاب حرف دارم... دیگر چه بگویم همین دیروز یک دوبیتی از ایشان در سر آغاز وبلاگم زدم . همیشه از دوبیتی های ایشان در وبلاگم استفاده میکردم . خوب است شما هم آن را بخوانید: بگذار تو را به لب تبسم برسد راز دل ما به گوش مردم برسد بنشین بغل آیینه تا بار دگر زیبایی تو به چاپ دوم برسد اغراق نمی کنم استاد بزرگی را از دست دادیم که جایگزینی ندارد. دلم برای مداد تنگ می شود . مداد بامزه ی مهربان. برای من عمران صلاحی همیشه زنده است... روحش شاد
مداد کوچک عمران صلاحی |