از آواز زنجره بر نميآيد كه زود خواهد مرد
«احمدرضا احمدي» (شاعر معاصر)
براي همه ما آنقدر غير منتظره نبود كه «مرتضي فرجيان» در يك بعداز ظهر
بهاري در سيلاب عطر گل رازقي براي هميشه خاموش شود و دلهاي همه كساني كه
او را ديده بودند، به غم و ندبه آورد. گفته بود سالهاست كه در محاصره
بيماريهاي جانكاه است. اما همچنان جرقههايي ازخندههاي كوتاهش برميخاست
كه همه را درمحاصره روزي نو و آفتابي ابدي ميآورد. به ياد دارم نخستين
بار او را در خيابان آپادانا در دفتر مجله سابق «گلآقا» ديدم.پنجهرهاي
پشت سرش باز بود و ما صداي قدمهاي عابران را ميشنيديم. زوال يك غروب
پاييزي بود. مهرباني و تواضع و فروتني او چنان مرا تسخير كرد كه دلهره
نخستين ديدار به فراموشي و ويراني رفت. پنداشتم ما در روزگارهاي قديم
يكديگر را ديده بوديم و اين نخستين ديدار نيست.
در ديدارهاي بعد، دريافتم كه دانسته بود جهان ما تكيه گاهي امن نيست و
انسان موجودي سرگردان است در زمين كه هر لحظه در انتظار خاموشي و سقوط
ابدي است و همين دانستگي بود كه از او يك «طنزنويس» پديد آورده بود.
هنگامي كه از بيماري من خبر يافت، هر بار كه يكديگر را ديديم، بر زخم كهنه
من مرهم بود. دانسته بود كه شايد نخستين وظيفه يك «طنزنويس»، التيام و
مداواي جراحت ديگران است. دانسته بود پيري است و رنج و الم است كه همه روز
و هفته و سال را ميپوشاند؛ پس بايد دور بود از بدخواهي و آز و حسرت و
خشم به ديگران. همدردي او را همه اين سالها ديده بودم. ديروز كه خبر
خاموشياو را شنيدم، هنگامي كه در غروب اين روز بهاري، ساز دخترم را برده
بدم براي تعمير و كوك تا باز شدن مغازه ساز فروشي بهعابران چشم دوخته
بودم و ياد روزي بودم كه ما دو تن، صداي پاي عابران را ميشنيديم. اما در
اين غروب بهار، من «تنها» در ميان چهرههاي مبهوت مردان و چهرههاي نظاره
گر زنان و كودكان كه با گريه تمناي ميوه داشتند، در جستجوي چهره او بودم
كه با خنده ناتمام هميشگي، اين عابران را دلداري دهد وهمدرد آنان
باشد.نزديكيهاي غروب كه به مغازه ساز فروشي رفتم، هنگامي كه صاحب مهربان
مغازه «تار» دخترم را كوك كرد ومقدمه «آواز اصفهان» را نواخت، آرام با
خودم گفتم:
فراموش نمي كنم
هنگام كه ساز دخترمن كوك دارد
ما را در اين جهان تنها نهادي
ما در ميان اين دهليزهاي سبزي و ميوه
در ميان حدس شب و روز
بي تو تنها مانديم
هنگام كه ساز دختر من كوك دارد
صاحب مغازه ساز فروشي ساز را در ميان جعبه نهاد. چراغهاي ويترين را روشن
كرد. در خيابان بودم. جعبه ساز در دستم عتيقه شده بود. از آن غروب زمستان
گذشته كه آخرين ديدار ما بود، به ياد دارم كه از جواني گفته بود و از
شبهايي كه با رفيقي تا سپيده، خيابانهاي تهران را گذر كرده بودند و از
خيابان به سر كار رفته بودند. از ميدان كه در ازدحام سبزي و ميوه و صداي
قدم هاي عابران بود، از كوچههايي كه «نو» بودند و من پايان آنها را
نميدانستم به خانه آمدم. در تقويم شماره تلفن دوستي ديگر را كه اخگر آسا
شعله زد و خاموش شد، حذف كردم؛ نام «مرتضي فرجيان» بود.
«احمد رضا احمدي» - ۲۷ فروردين ۱۳۷۴، هفته نامه گل آقا پياپي216
عادت كرده بود.....احمد عربانی
هميشه مدير بود چه در مدرسه، چه در توفيق چه در گلآقا چه در مهمانيها و همه جا.... من در 18 سالگي ايشان را بالاي جلسه توفيق ديدم و برايم عادت شد كه بالاي هر جلسه اي فقط فرجيان را ببينم! شايد يكي از دلايل قطع همكاري من و گلآقا در دورهاي خاص همين باشد، شايد.... كه ديگر بالاي جلسه مردي درشت هيكل با صورت كودكانه و لبخندي مادرزاد برلب( كه اين اواخر رنگ صورتش بر اثر عصبانيت سياه و كبود مي شد و باعث نگراني همه ما) نمي نشست. بي نهايت منظم و خوش قول و انسان مرتبي بود. شبهاي عيد كه با محمد كرمي يك هفته ده روزي شبانه روز در گلآقا به سر مي برديم نزديكيهاي ساعت 5 صبح كليد در مي چرخيد و فرجيان وارد شد. مي گفت: از كودكي داييهايم مارا اين طور عادت دادند نا خواسته يا خواسته! يكي نمازخوان و عابد و ديگري نماز نخوان و جاهل كه هر دو به خاطر نوع رفتارشان كله سحر سر و صدا داشتند. اولي نصف شب تلوتلو خوران از راه مي رسيد و داخل حوض مي رفت و عربده مي كشيد و تا مي آمد چشمانمان گرم شود نزديك اذان صبح شده بود و دايي ديگرمان الله اكبر گويان بيدارمان مي كرد و اين شد عادت ما..... اگر سه نيمه شب هم به خواب بروم پنج صبح سركار حاضرم.
در توفيق نويسنده و شاعر قهاري وجود داشت كه اهل شيراز بود و فوق العاده قد بلند و لاغر اندام با اسم مستعار زالاس و اسم واقعي اجتهادي؛ روزي فرجيان برايش سرود:
دوتا چوب راست گذاشتن اسمشو زالاس گذاشتن
زالاس هم زيرش نوشت:
خمره رو كج گذاشتن اسمشو فرج گذاشتن
حافظه آقای سردبير !مسعود كيمياگر
آقاي فرجيان حافظه بسيار قوي داشت و مطالبي از نويسندگان را كه در زمانهاي دور نوشته شده بود به خاطر ميآورد. در سالهاي اوليه سردبيرياش در گلآقا من براي خود امضاي مستعار پروفسور هفترودي را انتخاب كرده بودم. معمولاً اين امضا را پاي مطالبي كه مربوط به دانشگاهها ميشد، ميگذاشتم. روزي آقاي فرجيان به من گفت: اين امضا را عوض كن، چون شاگردان استاد هشترودي ناراحت ميشوند. من ابتدا زير بار نرفتم و گفتم : من خودم از ارادتمندان استاد هستم و استاد دانشگاهم. منظور من از اين امضا اين است كه من به پاي استاد نميرسم. اما اين توجيه من آقاي فرجيان را قانع نكرد و گفت تو چند سال پيش هم در مطلبي در توفيق با اسم قبول شدگان دانشكده پزشكي شوخي كرده بودي. پس از آن من ديگر از امضاي پروفسور هفترودي استفاده نكردم و اين امضا را به پروفيسور تغيير دادم.
پيشگويي تاريخي! ناصر پاكشير
من از سال 1343 وارد توفيق شدم و تا يك سال مشغول كارآموزي نزد حسن توفيق بودم و با اعضاي تحريريه ارتباطي نداشتم. بعد از مدتي وارد تحريريه و جلسات سوژه توفيق شدم. سال 1346 يا 1347 بود كه
آقاي صابري(گلآقا) به جلسات هفتگي توفيق پيوستند. يادم هست در اولين يا دومين جلسهاي كه آقاي صابري در جلسه توفيق حاضر شده بودند، وقتي جلسه تمام و سوژهها جمع آوري شد، يك نفر از او پرسيد: از كدام قسمت توفيق بيشتر خوشت آمد؟ آقاي صابري جواب داد: از آقاي فرجيان كه خوب كارها را جمع و جور ميكند! همه خنديدند و فرجيان گفت: انشاءالله شما روزي خودتان روزنامه دار ميشويد و من هم سردبير نشريهتان ميشوم!
عجيب آنكه حدوداً 20 سال بعد اين تعارف و شوخي به حقيقت پيوست و آقاي صابري نشريه گلآقا را منتشر كرد و مرتضي فرجيان هم سردبيرش بود!
سوپ براي پدر!هاله فرجيان
مادرم براي وضع حمل خواهرم به مسافرت رفته بود و پدر را به من سپرده بود. يك شب، من و پدرم شام را در رستوراني خورديم كه غذاي بسيار بد و سرويس بدتري به ما داد و پس از برگشت به خانه پدرم مريض شد. من براي مراقبت از او تصميم گرفتم براي اولين بار در عمرم سوپ درست كنم و چون نمي دانستم چطوري، هر چه در يخچال داشتيم براي خوشمزه شدن سوپ در ظرف ريختم و روي اجاق گذاشتم. سر ظهر با علاقه كاسه سوپ را روي ميز گذاشتم و گفتم: بياييد ببينيد چي برايتان درست كردهام. پدرم پس از اينكه مقداري از سوپ را خورد به من گفت: از اين دو مرتبهاي كه براي من سوپ پختي خيلي ممنونم. من گفتم : ولي باباجان اين دفعه اولي است كه من سوپ درست كردم. و او با مهرباني گفت: نه عزيزم دفعه اول و آخر است. در ضمن اگر نتوانستي در رشته تحصيليات كار پيدا كني، فكر كنم در رستوراني كه ديشب غذا خورديم به عنوان آشپز قبولت كنند!
Keywords:
About Morteza Farajian By Ahmadreza Ahmadi , Ahmad Arabani , Naser Pakshir , Masoud Kimiagar , Haleh Farajian