فاضل تركمن
خواب ديدم مولوي ني ميزند بنده را با بال قو، هي ميزند گفتمش يا شيخ! بهبه، آفرين آمدي از عرش بر روي زمين كاش ميگفتي چراغاني كنيم گوسفند و گاو قرباني كنيم بنده هستم تا هميشه چاكرت (چارقت دوزم، كنم شانه سرت!) اي فداي تو همه بنزاي ما نام تو هم مهر، هم امضاي ما (در دل و جان خانه كردي عاقبت) عاقلان ديوانه كردي عاقبت ما همه اهل صفا، اهل دليم گرچه قدري هم دچار مشكليم گرچه گاهي هم گناهي كردهايم يك نظر تنها نگاهي كردهايم! گرچه توي قلبمان تشويش هست روي بام خانهمان ده ديش هست! گرچه اهل غصه و غم بودهايم روزي از يك سال آدم بودهايم! مثنويهاي تو را بر بودهايم ما اگر يك خوردهاي شر بودهايم! اهل نامردي و نارو نيستيم اهل آب گندم و جو نيستيم! اهل جرم، اهل جنايت نيستيم واقعاً اهل خيانت نيستيم! بيخيال باشيم، نه؟ اصلاً ولش خواهشاً روي سرم دستي بكش! گفت مولانا شكايت ميكني؟ مرحبا زيبا حكايت ميكني مرحبا اهل صفا، اهل دلي از نگاه من كه تو بيمشكلي! آمدم از راه دوري پيش تو تا شوم يك ساعتي همكيش تو ورنه من كه اهل اينجا نيستم يا اگر باشم، حالا نيستم! چونكه من را اجنبي دزيده است يحتمل قدري به ما خنديده است راستي من شاعري ايرانيم اهل جاي ديگري اصلاً نيم! باشه اشكالي نداره اي پسر ميگذارم با تو قدري سر به سر غصهها را توي چاهي چال كن تا جواني شاد باش و حال كن «هيچ آدابي و ترتيبي مجو هرچه مي خواهد دل تنگت بگو»
* از شماره 192 ماهنامه گلآقا
فاضل ترکمن
تاريخ : دوشنبه ۱۷ دي ۱۳۸۶
|