
مرغ بابيلي دو سه سنگ افكند لشكر زفت حبش را بشكند قوت حق بود مر بابيل را ورنه مرغي چون كشد مر پيل را

صد هزاران چشم را آن راه نيست هيچ چشمي از سماع آگاه نيست چرخ را در زير پا آر اي شجاع بشنو از فوق فلك بانگ سماع

چون زبانه شمع پيش آفتاب نيست باشد، هست باشد در حساب نيست باشد روشني ندهد تو را كرده باشد آفتاب او را فنا

نزديك تو ام مرا مبين دور پهلوي مني مباش مهجور در برق چه نامه برتوان خواند آخر چه سپاه آيد از مور خلقان همه مور و ما سليمان خاموش، صبور باش و مستور

خار در پا شد چنين دشوار ياب خار در دل چون بود واده جواب غصه را با خار تشبيهي كنند آن نباشد ليك تنبيهي كنند
وبلاگ محمدرفيع ضيايي
محمدرفيع ضيايي
تاريخ : شنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۶
|