از آنجا که قصه ها و افسانه های کهن همیشه سرشار از نکته های تازه و آموزنده است و باز هم از آنجا که این روزها هیچ کاری به اندازه خواندن داستان های گذشتگان مزه نمی دهد ، این قصه را از میان فراوان قصه هایی که این روزها خوانده ام و دیده ام اینجا می نویسم تا به شما هم مزه بدهد. اگر فرصتی شد باز هم قصه های دیگری را می آورم:
یکی بود، یکی نبود. در زمان های قدیم، پیرزنی زندگی می کرد که خروس بزرگ رنگارنگی داشت. خروس از سر صبح تا غروب آفتاب، بالا و پایین می پرید و آواز می خواند.
یک روز آقا خروسه از روبه روی قصر پادشاه رد می شد که چشمش افتاد به یک سکه که روی زمین می درخشید. خروس سکه را برداشت و پرید روی دیوار و خواند: قوقولی قو، یه سکه پیدا کردم! قوقولی قو، یه سکه پیدا کردم!
آقا خروسه مرتب بالا و پایین می پرید و همین جمله را تکرار می کرد.
پادشاه که روی تخت نشسته بود از سر و صدای خروس به تنگ آمد و به فراش هایش گفت: بروید و سکه این خروس لعنتی را بگیرید، شاید ساکت شود! فراش ها خروس را دوره کردند و سکه را از او گرفتند. همین که به قصر برگشتند و سکه را به دست شاه دادند، خروس باز پرید بالای دیوار و خواند: قوقولی قو، چه شاه محتاجیه! قوقولی قو، چه شاه محتاجیه!
آقا خروس این ور و آن ور می رفت و بال و پر می زد و مرتب می خواند. حوصله شاه سر رفت و داد كشيد: زود برويد و سكه اين خروس را پس بدهيد كه آبروي مرا برد. فراش ها رفتند و سكه را به خروس پس دادند.
پادشاه گفت: چه شد، داشت مرا ديوانه مي كرد! بالاخره صدايش را بريدم. در همين موقع ديدند كه آقا خروسه بالاي ديوار رفته و مي خواند: قوقولي قو، چه شاه ترسوييه! قوقولي قو، چه شاه ترسوييه!
شاه حسابي از كوره در رفت و و دستور داد بروند خروس را از پيرزن بگيرند و سر ببرند. فراش ها رفتند و خروس را به زور از پيرزن گرفتند و به قصر آوردند. پاهاي خروس را بستند و خواستند سرش را با چاقو ببرند كه آقا خروسه خواند: قوقولي قو، چه چاقوي تيزيه! قوقولي قو، چه چاقوي تيزيه!
سر خروس را بريدند و انداختند توي يك لگن آبگرم تا پرهايش را بكنند. باز صداي خروس بلند شد: قوقولي قو، چه حمام گرميه! قوقولي قو، چه حمام گرميه!
براي پادشاه باقلاپلو درست كردند و در ديس كشيدند، خروس را هم روي پلو گذاشتند. خروس خواند: قوقولي قو، چه كوه بلنديه! قوقولي قو، چه كوه بلنديه!
شاه شروع كرد به غذا خوردن و تكه اي از گوشت خروس را به دهان گذاشت. آقا خروسه خواند: قوقولي قو، چه آسياب نهنگيه! قوقولي قو، چه آسياب نهنگيه!
آقا خروسه از گلوي شاه كه مي گذشت خواند: قوقولي قو، چه كوچه تنگيه! قوقولي قو، چه كوچه تنگيه!
خروس وارد شكم شاه شد و خواند: قوقولي قو، چه شكم گنديه! قوقولي قو، چه شكم گنديه!
شاه غذايش را كه تمام كرد دل درد گرفت. بلند شد و رفت دستشويي. در همين موقع خروس شكم شاه را پاره كرد و بيرون پريد و خواند:
قوقولي قو، شاه شاهان پاره شد! قوقولي قو، شاه شاهان پاره شد!
پاورقي: از اين قصه روايات متعددي به زبان فارسي و تركي و ارمني وجود دارد اما روايت فوق از كتاب فرهنگ افسانه هاي مردم ايران انتخاب شده است.
Keywords:
About Cock And King By Giti Safarzadeh